تأثیرنمازاول وقت درموفقیت امورزندگی

نمازاول وقت شهیدعباس بابایی دراتاق ژنرال عباس بابایی

علامه طباطبایی وآیت الله  بهجت ازعارف فرزانه، آقای قاضی طباطبایی نقل می‌ کنند که ایشان می‌‌فرمودند: اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد، مرا لَعن کند!

عباس بابایی: ماجرای فارغ‌التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی(کلنل باکستر فرمانده پايگاه) بود، احضار شدم.

به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در مقابلش و روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهارنظر می‌کرد.

او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال‌های ژنرال برمی‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد.

این ملاقات(مصاحبه) ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت زیرا احساس می‌کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم همه در یک لحظه در حال محو شدن است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.

در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای انجام کار مهمی به خارج از اتاق برود،

با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.

به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود.

با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می‌خوانم. ان‌شاالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد.

به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می‌دهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از ژنرال معذرت‌خواهی کردم.

ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟

گفتم: عبادت می‌کردم.

گفت: بیشتر توضیح بده.

گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه‌روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.

ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست، این طور نیست؟ پاسخ دادم: بله همین طور است.

لبخند زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است

با چهره‌ای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد. 

سپس با حالتی احترام‌آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.

من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.

بابایی می گوید:آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.

سالروز شهادت سرلشکر خلبان عباس بابایی

شهید عباس بابایی در خانواده ای متوسط و مذهبی در ۱۴ آذر سال ۱۳۲۹، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ابتدایی را در دبستان «دهخدا» و دوره متوسطه را در دبیرستان «نظام وفا» گذراند. پس از گرفتن دیپلم، در سال ۱۳۴۸ در رشته پزشکی پذیرفته شد، اما به دلیل علاقه به خلبانی، داوطلب تحصیل در رشته خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.

با ورود هواپیماهای پیشرفته F – ۱۴ به نیروی هوایی، شهید بابایی که جزء خلبان های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری F – ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای F–۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.

با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، فعالیت می کرد.

 در تاریخ ۷ مرداد ۱۳۶۰،بعنوان فرمانده پایگاه هشتم هوایی اصفهان برگزیده شد.  در تاریخ  ۹ آذر ۱۳۶۲ با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی کشورمنصوب و به تهران منتقل گردید.

با شروع جنگ تحمیلی او با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.

«بابایی» به علت لیاقت و رشادت هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ ۸ اردیبهشت ۱۳۶۶، به درجه سرتیپی مفتخر گردید.

آنچه بین عباس بابایی و ژنرال آمریکایی گذشت

سرتیپ بابایی معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به هنگام بازگشت از یک مأموریت برون مرزی، هدف گلوله ضد هوایی قرار گرفت و به شهادت رسید

« تیمسار شهید عباس بابایی» در صبح روز پانزدهم مرداد ماه، (روز عید قربان) سال ۶۶ به همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف–۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. پس از انجام مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله‌های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و درکنارهواپیمایش به شهادت رسید(سن ۳۷ سالگی)

به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای سرتیپ بابایی و اختلالی که در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد.

توضیح نگارنده-پیراسته فر:رازشهادت سرلشکرخلبان بابایی درروزعیدقربان اززبان معلم قرآن

حجت الاسلام قرائتی:تیمسار بابائى هنگام سفر حج، به اتّفاق همسرش تا پاى پلكان هواپیما رفت.
امّا همسرش را فرستاد و خودش برگشت
همسرش گفت: شما هم واجب الحج هستى
گفت: حج واجب است، جهاد هم واجب است، امّا در شرائط كنونى تكلیف من جهاد است، به جبهه برگشت و در روز عید قربان به شهادت رسید./پایان.

تاریخ شهادت سرلشکربابایی:پنج شنبه،١٠ ذوالحجه ١٤٠٧ (۱۵ مرداد ۱۳۶۶)روزعیدقربان

نقل شده که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری‌های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می‌رسانم»

همسرخلبان بابایی(ملیجه حکمت):شبِ رفتن، توي خانه کوچکمان، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم کرد که برويم آن طرف، خانه سابقمان . از اين خانه جديدمان که قبل از اين که خانه ما بشود موتورخانه پايگاه بود، تا آن يکي راه زيادي نبود. رفتيم آنجا که حرف هاي آخر را بزنيم. چيزهايي مي خواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهناي صورتش را گرفته بود. نمي خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: (مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم….) اين را قبلاً هم شنيده بودم . طاقت نياوردم . گفتم(عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل کنم ؟ تو چه طور مي تواني؟)هنوز اشک هاي درشتش پاي صورتش بودند. گفت (تو عشق دوم مني، من مي خواهمت، بعد از خدا. نمي خواهم آن قدر بخواهمت که برايم مثل بُت شوي.)


خانم حکمت می گوید:بااین جواب عباس،ساکت شدم. چه مي توانستم بگويم؟ من در تکاپوي رفتن به سفرخانه خدا و اماعباس…بفکرقُرب صاحبخانه!
گفت: (مليحه، کسي که عشق خدايي خودش را پيدا کرده باشد بايد از همه اينها دل بکند.)
گفت: (راه برو نگاهت کنم.)گفتم(وا… يعني چه؟)
گفت: (مي خواهم ببينم با لباس احرام چه شکلي مي شوي؟)
من راه مي رفتم و او سرتا پايم را نگاه مي کرد. جوري که انگار اولين بار است مرا مي بيند. انگار شب خواستگاريم باشد. گفتم (بسه ديگه! مَردُم منتظرند.) گفت: ( ول کن بگذار بيش تر با هم باشيم.)
از خانه که مي خواستيم بيرون بياييم، رفت و يکي از پيراهن هايم را برايم آورد. پيراهن بنفش گل داري که پارچه اش را مادرم از مکه برايم آورده بود. پيراهن خنک و آستين بلندي بود. گفت: (اين را آنجا بپوش.) به خانه که برگشتيم همه شوخي مي کردند که اين حرف هاي شما مگر تمامي ندارد. دو ساعت حرف زده بوديم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهايمان همه دوست و هم کارهاي عباس و خانم هايشان بودند.

توي حياط مسجد از شلوغي مرا کناري کشيد. مي دانست خيلي هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدي مان باشد، رقتيم يک گوشه و هلو خورديم . بچه ها هم که مي آمدند مي گفت برويد پيش ماماني با بابا جون . مي خواهم با مامانتان تنها باشم .اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره بايد جدا مي شديم .
آقايی کنار اتوبوس مداحي مي کرد و صلوات مي فرستاد. يک باره گفت: (سلامتي شهيد بابايي صلوات!) پاهايم ديگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: (اين چه میگه!)
گفت: (اين هم از کارهاي خداست.) پايم پيش نمي رفت. يک قدم جلو مي گذاشتيم، ده قدم برگشتم. سوار اتوبوس که شدم، هيچ کدام از آدم هايي را که آن جا نشسته بودند، با آنکه همه آشنا بودند، نمي ديدم. فقط او را نگاه مي کردم که تا وسط هاي اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام، و گريه مي کردم.

جايم را با خانم اردستاني عوض کردم تا وقتي ماشين دور مي شود بتوانم ببينمش. خيال اينکه آخرين باري باشد که مي بينمش، بي تابم مي کرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را ديدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند مي زند. يک دستش را روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانه خداحافظي برايم تکان مي داد.

 

سال ۱۳۵۰ آمريکا، شهر لاکلند، پايگاه هوايي ريس سنتر، محل آموزش هاي خلبان F-5. عباس بابايي از دانشجويان اعزامي از ايران است. کارهايش طبق گزارش هاي مندرج در پرونده اش «آنُرمال(Abnormal)» است. نماز مي خواند. در آن دوره که همه به فسق و فجور مباهات مي کنند، وسط اتاق خوابگاهش يک «نخ» کشيده تا هم اتاقي مشروب خورش اين طرف نيايد. خودش حتي پپسي هم نمي خورد. مي گويد کارخانه اش مال اسرائيلي هاست.

 
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:درخاطره  سایت مشرق«پايگاه هوايي ريس شهر لاواک امریکا »نوشته شده که بدینصورت اصلاح می شود:

«ریس سنتر»(Reese Center)یک منطقهٔ مسکونی در  شهرستان لوبوک، تگزاس است واسم صحیح پایگاه(پایگاه نیروی هوایی «لاکلند» در ایالت تگزاس)است.

پایگاه «لاکلند» در شهر «سن آنتونیو» واقع شده و بخشی از ستاد مشترک نیروهای مسلح آمریکا در تگزاس است./پایان توضیح نگارنده.

مشرق می نویسد:وقتي به دفتر کارش برگشت جوان را که احضار کرده بود ديد. قيافه جوان ايراني آشنا به نظر مي رسيد. يادش آمد شبي ديروقت با همسرش از مهماني بر مي گشته و او را ديده که دارد در خيابان هاي پايگاه مي دود، براي اينکه (شيطان را از خودش دور کند.) حالا هم جوان داشت روي روزنامه هايي که کف دفترش پهن کرده بود دولا راست مي شد. بعد از تمام شدن کارش توضيح داد اين از واجبات دين آنهاست و الآن وقت انجام دادنش بوده و کلنل هم که نبوده … انگليسي را گرچه کمي شمرده ولي روان صحبت مي کرد. کلنل فکر کرد چه جالب! بقيه گزارش هاي پرونده را هم نگاه کرد. جوان را نگاه کرد. عکس هاي آن موقع، جواني خوش چهره با ته ريش را نشان مي دهند. کمربند کلفت چرمي روي شلوار جينش بسته و با رفقايش، خوش حال دور ميز ميکايي يک کافه نشسته. کلنل پرونده اش را امضا کرد. عباس خلبان شده بود. زمستان همان سال برگشتنش از آمريکا بود که عباس به خانه ما آمد(برای خواستگاری) من شانزده سالم بود. آمد و با پدر و مادرم، که معمولاً سر شب مي خوابيدند، تا نصف شب بيدار ماندند./خاطرهخانم مليحه حکمت، همسر شهيدعباس بابایی۱۶ مرداد ۱۳۸۹ مشرق/پایان

وصیت آسمانی شهید بابایی به همسرش صدیقه(ملیحه)حکمت

عباس با دختردایی خود «ملیحه حکمت» که متولد ۱۳۳۷ بود در تاریخ ۴ شهریور ۱۳۵۴ ازدواج کرد و صاحب دختری به نام «سلما» و دو پسر به نام‌های «محمد» و «حسین» شد.

ملاقات رهبرانقلاب ازهمسرشهیدبابایی

فوت(ملیحه حکمت) همسرشهیدبابایی۰۳ خرداد ۱۳۹۵

بابایی در هنگام شهادت ‌٣٧ سال داشت. او اسوه‌ای بود که از کودکی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آرزوی بزرگ خود که مقام شهادت بود نائل شد و نام پرآوازه‌اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد

امیر سرتیپ محمود انصاری‌پیری(فرمانده سابق پایگاه هوایی شهید نوژه همدان)مشاور عالی فرمانده نیروی هوایی ارتش :زمانی که این‌ شهید گرانقدر قرار بود به همراه همسرش به حج برود ما به نزدش رفتیم و التماس دعا گفتیم اما متوجه شدیم که به‌دلیل شلوغی منطقه جنوب و حساسیت جنگ قرار است بماند«بابایی» لحظه‌ای که همسرش به سفر حج می‌رفت التماس دعا فرستاد و به او گفته بود زمانی‌که برگردی دیگر مرا نمی‌بینی تا اینکه هم‌زمان‌ با‌ عید قربان به شهادت رسید و شاهرگش در آسمان قطع شد و حتی خونش بر زمین ریخته نشد.

پیام رهبرانقلاب بمناسبت شهادت سرلشکرعباس بابایی

این شهید عزیزمان انسانی مومن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را می شناختم ، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود.

 او هیچگاه به مصالح خود فکر نمی کرد و تنها مصالح سازمان و انقلاب و اسلام را مد نظر داشت.

او فرمانده ای بود که با زیردستان بسیار فروتن و صمیمی بود، اما در مقابل اعمال بد و زشت، خیلی بی تاب و سختگیر بود.

 این شهید عزیز یک انقلابی حقیقی و صادق بود، و من به حال او حسرت می خورم و احساس می کنم که در این میدان عظیم و پرحماسه از او عقب مانده ام/پایان.

عباس دوران، خلبانی در آمریکا شهادت در بغداد

ظهر یک روز شهید بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی می کرد ناشناخته بماند.

در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفر ساده ای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار می کرد که کسی پی نمی برد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی روبه روست. بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است. (راوی: سرلشگر رحیم صفوی)

خاطرات رشادت‌های شهید عباس بابایی هیچگاه از ذهن و ضمیر یاران او پاک نخواهد شد. هنوز هم ابتکارات او در کلاس‌های مختلف نیروی هوایی تدریس می‌شود.

در یکی از ماموریت‌های جنگی به همراه عباس بر فراز خلیج فارس در حال پرواز بودیم. آن روز قرار بود که کاروان بزرگی از کشتی‌های نفتکش و تجاری را تا آب‌های بین‌المللی اسکورت کنیم. براساس اطلاعات رسیده، دشمن تصمیم داشت تا به کاروان حمله کند. به همین خاطر موقعیت بسیار حساس و خطرناک بود. با طرحی که عباس ارائه کرده بود قرار شد تا 10 فروند شکاری اف 14، دو فروند، دو فروند، پوشش سنگین هوایی منطقه خلیج فارس را تامین کنند تا از این طریق کشتی‌ها از حملات دشمن در امان بمانند. من و عباس کنار هم پرواز می‌کردیم.

از روی صفحه رادار هواپیما دیدم که آن دو جنگنده عراقی دور زدند. عباس هم موضوع را دریافت کرده بود. من و عباس هر دو از کابین یکدیگر را می‌دیدیم. با دست به او اشاره کردم که چه باید کرد؟

عباس به من پیام داد: من به عنوان طعمه جلو می‌روم و هواپیماهای دشمن را به دنبال خودم می‌آورم. سپس با یک حرکت سریع از من دور شد. او با مانورهایی که انجام می‌داد هواپیماهای دشمن را متوجه خود می‌کرد و آنها را به دنبال خود کشاند. روی صفحه رادار دیدم که هواپیمای عباس در تیررس کامل دشمن قرار گرفته است. پس از چند لحظه با چشم هواپیمای دشمن را دیدم. ناگهان عباس مانوری کرد و با یک چرخش بسیار خطرناک، مسیر خود را تغییر داد و ارتفاع را کم کرد. در این لحظه موشک من با هواپیمای دشمن برخورد کرد.

در این لحظه عباس فریاد زد: الله اکبر، الله اکبر

از شنیدن صدای او خوشحال شدم و گفتم: عباس می‌دانی چه کردی؟ عباس گفت: من کاری نکردم خدا کرد. (راوی: سرهنگ خلبان فضل الله جاوید نیا)

روزی من و شهید بابایی درباره مسائل روز ازجمله مشکل رفت و آمد و نداشتن ماشین، حرف می‌زدیم. آن روزها برای رفت و آمد به شهر که تا پایگاه فاصله زیادی داشت، باید از اتوبوس‌های شرکت واحد استفاده می‌کردم. تمام دارایی من با داشتن چند سر عائله، 15 هزار تومان بود که این مبلغ برای خرید ماشین پول کمی بود.

روی شهید بابایی به من گفت: اقای قلهکی شنیده‌ام که تصمیم داری ماشین بخری. گفتم: جناب سروان، با این حقوق و داشتن چند سر عائله فکر خریدن ماشین، رویایی بیش نیست. گفت: خدا بزرگ است مشکل حل می‌شود. آنگاه رو به من کرد و گفت: شما ماشینی که می‌پسندید را پیدا کنید بقیه اش با من.

البته من گفته‌های او را در حد یک تعارف می‌پنداشتم و جدی نگرفتم. تا اینکه پس از یک هفته، یک روز بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم سروان بابایی پشت در بود. گفت: آقای قلهکی بیا ببین این ماشین را می‌پسندی؟

یک دستگاه ماشین 504 بود که خیلی گران بود. هفته بعد او با یک پیکان صفر یکی از دوستانش و با قیمت 42 هزار تومان آمد. به من گفت فکر پولش را نکن. 10 هزار تومان از من گرفت و گفت فردا بیا محضر.

شب در خانه نشسته بودم فکر می‌کردم نکند او دلال ماشین است. درحالی که بقیه پول ماشین را او پرداخت کرده بود. (راوی: ستوان قلهکی)

ماجرای نخ اتاق عباس بابایی درامریکا 

امیر خلبان روح الدین ابوطالبی می گوید: مدت زمانی که عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می کرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا می نمود و می کوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری کند. به یاد دارم که در آن سال، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاق هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسویی نظرات و تنهایی، از علت های نزدیکی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقت ها با او بودم.

یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم، در کمال شگفتی «نخی» را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود، به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم. به شوخی گفتم: «عباس! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟»

او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت، بی پاسخ گذاشت. بعدها دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بند وبار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً رو به روی عباس، تعدادی عکس از هنرپیشه های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است.

با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود. روزها از پس یکدیگر می گذشت و من هفته ای یکی، دو بار به اتاق عباس می رفتم و در همان محدوده او به تمرین درس های پروازی مشغول می شدم و هر روز می دیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می شود؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور می کردم.

یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من با کمال شگفتی دیدم که عکس های هنرپیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری های مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت: دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان با ما یکی شده./پایان.

توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:تأثیرنمازاول وقت بنقل ازآیت الله بهجت

فیلمی از قنوت آیت الله العظمی بهجت(ره)

 آیت‌الله بهجت :بعضی از اساتید اخلاق [آیت‌الله قاضی رحمت‌الله‌علیه] در نجف می‌گفتند: «من ضامنم کسی‌که این نمازهای پنج‌گانه را در اول وقت بخواند، به مقامات عالیه می‌رسد». خیلی کلام بزرگی ایشان گفت، گفت: «اگر نمازهای پنج‌گانه را در اول وقت خواند، باز هم نرسید به آن مقامات عالیه، به من لعن کند!». خیلی عجیب است! خیلی عجیب است! معلوم می‌شود این،‌ چیزی هم نیست؛ هر کاری دارد،‌ یکی از این نمازهای پنج‌گانه را می‌تواند در وسط آن کارها انجام دهد؛‌ چون اول وقت است.!

در روایت هم دارد: «فضل [نماز] اول وقت با غیر اول وقت،‌ مثل فضل من[پیامبر] است بر امت». در یک روایت دیگر  «مثل فضل آخرت (ابدیت) است بر دنیا».

سؤال: اینکه حضرت آقای قاضی فرمودند: هرکس نماز اول وقت بخواند، به مقام می‌رسد، آیا نماز با حضور قلب مراد ایشان بوده یا نه؟

نماز

پاسخ  آیت‌الله بهجت: نه! اگر نماز با حضور قلب [مرادشان باشد]، آن‌وقت سؤال می‌کنند که چگونه نماز [با حضور قلب] را بخواند؟ به چه سببی بخواند  نماز کامل را؟ اینکه چیزی به دست نداد. وقتی چیزی به دست می‌دهد که بگوید مطلق نماز، مطلق نماز را کسی مقید باشد در اول وقت، به نماز عالی می‌رسد. می‌رسد خودش، تکویناً! شیئاً فشیئاً، روزبه‌روز می‌رود بالاتر.

واما «نمازاول وقت»چه زمان است؟

اول «ظهر»که اول نمازنمازعصرنیست .اول غروب هم «نمازاول وقت عشا»نیست.

اول وقت (وقت فضیلت) نماز-چه موقعی است؟(بازه زمانی نمازاول وقت)

وقت فضیلت نماز: قسمتی از وقت نماز است که نماز در آن زمان دارای ارزش وثواب بیشتری است که به آن« اول وقت نماز»می گویند

وقت اختصاصی نماز: قسمتی از وقت نماز است که مختص به همان نماز است که اگر در آن وقت مخصوص، عمدا نماز واجب"ترتیبی" دیگری خوانده شود؛ نماز باطل است. مثلا در نماز ترتیبی (ظهر و عصر )ویا (مغرب و عشا)، که اگر هر کدام در وقت اختصاصی دیگری خوانده شود؛ نماز باطل است. پس اگر فردی در آخر وقتِ نماز ظهر و عصر(نزدیک مغرب)، فقط به اندازه یک نماز چهار رکعتی وقت دارد؛ باید نماز عصر بخواند، هر چند که نماز ظهر را نخوانده باشد. ودرآخرنمازمغرب وعشاء هم همینطور

آخر وقت نماز: لحظات پایانی زمان انجام تکالیف دارای وقت معین، است. با درک آخر وقت نمازهای یومیه، حتی به اندازۀ یک رکعت، نماز به نیت اداء، اقامه می شود.

نماز صبح

وقت فضیلت نماز صبحاز اذان صبح تا بیست و یک دقیقه بعد از اذان صبح ادامه دارد.

نماز ظهر

وقت اختصاصی نماز ظهر: از اول اذان ظهر به مقدار یک نماز چهار رکعتی می باشد. در این زمان خواندن نماز عصر جایز نیست.

وقت فضیلت نماز ظهراز اذان ظهر تا یک ساعت و چهل دقیقه بعد از اذان ظهر ادامه دارد.

نماز عصر

وقت اختصاصی نماز عصر: در آخر وقت نماز عصر، نزدیک به مغرب، به مقدار خواندن یک نماز چهار رکعتی، می باشد. در این زمان خواندن نماز ظهر جایز نیست.

وقت فضیلت نماز عصردو ساعت و پنجاه دقیقه بعد از اذان ظهر شروع می شود و تا چهل و دو دقیقه ادامه دارد.

نماز مغرب

وقت اختصاصی نماز مغرب: از اول وقت مغرب به مقدار خواندن یک نماز سه رکعتی است. خواندن نماز عشاء در این زمان مخصوص جایز نیست.

وقت فضیلت نماز مغرب:  از اذان مغرب تا پنجاه و یک دقیقه ادامه دارد.

نماز عشا

وقت اختصاصی نماز عشا: به اندازه خواندن یک نماز چهار رکعتی در آخر وقت نماز عشا(نصف شب) است.

وقت فضیلت نماز عشا:  پنجاه و یک دقیقه بعد از اذان مغرب شروع می شود و تا سه ساعت و ده دقیقه ادامه دارد.

واماشایداین ابهام برایتان پیش بیاید(درمساجدنمازعصروعشا رادراول وقتش نمی خوانند!).جوابش این است:بله دروقت فضیلتش۲نمازمذکورخوانده نمی شود ولی بدلیل فضیلت ثواب جماعت،آن نقیصه قابل جبران است وبلکه ارجح.