ماجرای «کودتا»درمنزل امام خمینی چه بود؟
«کودتاچی» بیت امام خمینی.کودتاآبگوشتی!
«نامه عاشقانه امام خمینی به همسرش» درراه سفرحج.+سیدحسین خمینی(فرزندحاج مصطفی خمینی)کجاست؟همچنین دیگرفرزندان شهیدمصطفی خمینی.
سیده زهرا مصطفوی خمینی در پاسخ به این سوال رادیو گفتگو :چراحضرت امام به شما «کودتاچی» می گفتند؟
زهرا مصطفوی: علتش این بود که امام آبگوشت دوست داشتند و بیشتر ناهارها غذا آبگوشت بود و امامن آبگوشت دوست نداشتم و چند وقتی که گذشت یک روزی گوشت کوبیده در دست من بود و امام هم وضو گرفته بودند و می آمدند بالا در منزل قم.
من ناراحت بودم از اینکه باید آبگوشت بخورم و گوشت کوبیده را پرت کردم گوشت کوبیده به دیوار چسبید و بشقاب پرت شد!.
سیده زهرا مصطفوی می گوید:به امام گفتم چه دلیلی دارد شما که بزرگتر هستید -غذابایدبه میل شمادرست شود-و ما همیشه باید آبگوشت بخوریم !؟
دخترامام می گوید:درادامه گفتم:ما چند نفریم در منزل خب همه نظر بدهند که هر روز ناهار چی بخوریم.
سیده زهرا مصطفوی می گوید:ایشان(امام) هیچ چیزی به من نگفتند و بعد به مادرم گفته بودند که هر روز بچه ها را جمع کن و هر روز غذا را به سلیقه یک نفر انتخاب کن.
سیده زهرا مصطفوی می گوید: بعدازاین ماجرابودکه امام به من گفتند که« تو کودتا کردی» و مادرم به من گفتند که حاج آقا به شما می گویند «کودتاچی».
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:سیده زهرا مصطفوی درپایان این مصاحبه می گوید:خب این عدالت بود و من از بچگی منطقی بودم!.
خاطره دیگرازسیده زهرا مصطفوی
« برادرم(مصطفی) چون ۱۰سال از من بزرگتر بودند، مایل بودند به ما دستور دهند و من هم بین بچه ها شیطنت خاصی داشتم و به همین دلیل ابا داشتم از اینکه دستوراتش را اجرا کنم.
سیده زهرا مصطفوی می گوید:یک روزمصطفی به من گفت «یک لیوان آب برایم بیاور» ،امام هم نشسته بودند.
گفتم: نمی خواهم.
«آقا مصطفی»،ناراحت شد، بلندشدکه مرا بزند که با حمایت امام ، فرار کردم.
وقتی فرار کردم برادرم (مصطفی)رو کرد به امام و گفت «شما اینقدر به ایشان رو می دهید که به من اینطور بگوید.»
امام درجواب آقا مصطفی فرمودند: امروز به خواهرت می گویی یک لیوان آب بده و فردا هم لابد می گویی کفشهای من را هم جفت کن.
«سیده زهرا مصطفوی»سال ها به عنوان رئیس جمعیت ایرانی دفاع از فلسطین همچنین دبیر کل ا تحادیه بین المللی سازمان های غیر دولتی حامی فلسطین، ضمن بازخوانی موضوع فلسطین در آراء و اندیشه های امام به ضرورت حمایت از سنگرهای مقاومت در منطقه بپردازد و عمده توان خود را در این مسیر بگذارد.
از راست: زهرا مصطفوی زهرا اشراقی(نوه امام و همسر محمدرضا خاتمی)، فاطمه طباطبایی(همسر مرحوم سید احمد خمینی)
«دکتر زهرا مصطفوی» دبیر کل تشکل جمعیت زنان جمهوری اسلامی، دبیرکل جمعیت دفاع از ملت فلسطین و دکترای الهیات و عضو هیات علمی دانشکده الهیات (گروه کلام و فلسفه اسلامی) دانشگاه تهران است.
زهرا مصطفوی که با مرحوم دکتر بروجردی ازدواج کرده دو فرزند به نام های حجت الاسلام حاج آقا مسیح بروجردی است که ازمدرسان خوشنام حوزه به شمار می رود و دیگری دکتر لیلی بروجردی است.
لیلی با یکی ازفرزندان آیت الله طباطبایی ازدواج کرده و دو دختر دارد که یکی از آنها با پسر محسن رضایی ازدواج کرده است. نیز هم اکنون درقم ساکن است.
این تصویر حضرات آیات شهاب الدین اشراقی، محمد رضا توسلی، حجت الاسلام سید حسن خمینی، حجت الاسلام مسیح بروجردی، علی اشراقی و شیخ حسن صانعی را بر روی پشت بام منزل قم، بعد از بازگشت حضرت امام در اسفند۱۳۵۷نشان می دهد.
«دکتر محمود بروجردی»در پی یک بیماری طولانی به دلیل سرطان غدد لنفاوی، در بیمارستان لاله تهران در ۰۷ اسفند ۱۳۸۹درگذشت.
«دکتر محمود بروجردی»فرزند حجت الاسلام حاج شیخ محمد حسین بروجردی و نواده مرحوم آیت الله حاج میرزا مهدی بروجردی در سال ۱۳۱۲ در شهر مقدس قم به دنیا آمد.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرستان قم و مقاطع لیسانس، فوق لیسانس و دکترا را در دانشگاه تهران پایان رسانید و با تدریس در مقاطع گوناگون تحصیلی از دبیرستان تا دانشگاه به تربیت دانش آموزان و دانشجویان پرداخت.
از جمله مسوولیت های بروجردی: حضور در وزارت آموزش و پرورش و وزارت امورخارجه در کابینه شهید رجایی – به عنوان قائم مقام وزیر – و قائم مقام وزارت ارشاد، ریاست پژوهشگاه علوم انسانی، سفیر جمهوری اسلامی ایران در فنلاندمی باشد.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:اندکی ویرایش انجام داده ام وافزودن تصاویر.
همسر حضرت امام خمینی، بانو خدیجه ثقفی، حدود شصت سال با حضرت امام زندگی کردند و خاطرات جالب زیادی از زندگی با ایشان دارند. در بخشی از خاطرات خانم ثقفی از سالهای دستگیری امام در سال ۴۲ آمده است:
همسرامام می گوید:در مواقعی که شایعه دستگیری آقا بالا میگرفت، شب آقا به من میگفت: اگر مرا گرفتند، دستپاچه نشو، طوری نیست.
من به شوخی به او میگفتم: خوبست،مایک نفسی میکشیم!
«خدیجه ثقفی»:اول مبارزات من و پسر عزیزم مصطفی کربلا بودیم و احمد نقل میکرد و خود آقا میگفت که هر شب آقا به احمد میگفته است: «احمد امشب مرا دستگیر میکنند، نترسی. اگر آمدند و مرا گرفتند تو کاری نداشته باش، به کسی متوسل نشو، از این و آن مخواه که برای رهایی من کاری کنند حتی برای مخارج زندگی پولی از هیچ آقایی قبول نکن!!»
آقا(امام خمینی) نقل میکرد: « سر صبحانه، هر روز« احمد» به من میگفت: شما را نگرفتند؟، خبری نشد!؟
و من به او میگفتم: «امشب! » و این وضع تا آمدن ما به قم طول کشیده بود. احمد در آن موقع ۱۵-۱۶ ساله بود.
منبع: بانوی انقلاب خدیجهای دیگر (زندگینامه سرکار خانم خدیجه ثقفی همسر امام خمینی )، علی ثقفی، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی ، ۱۳۹۳، صص ۲۰۳-۲۰۴.
مصاحبه با همسرامام خمینی:
زهرامصطفویآبان۱۳۷۶:مادر! اوّل آبان، بیستمین سالگرد شهادت داداش(حاج مصطفی متوفی۱ آبان۱۳۵۶) است، و اگر اجازه میفرمایید چند سؤال کوتاه درباره ایشان از شما میکنیم و امسال به همین مناسبت مؤسسه نشر آثار امام سمیناری در قم برگزار میکند. لطفاً ابتدا درباره تولد ایشان و خوابی که دیدهای توضیح بفرمایید.
خدیجه ثقفی:چند ماهی از ازدواجمان گذشته بود و من مطلع بودم که باردارم، شبی خوابی دیدم که دیگران تعبیر کردند که بچه پسر است.
همسرامام می گوید:در خواب پیرزنی را دیدم که قبلاً هم دیده بودم و میشناختم بعد از سلام و تعارفات به او گفتم: کجا میروی؟ گفت: پیش حضرت زهرا(س) میروم. گفتم من هم میآیم، و با هم رفتیم تا به یک در بزرگ باغ رسیدیم شبیه دری که «باغ قلعه» در قم داشت. وارد باغی شدیم که درخت تبریزی در آن زیاد بود. توی باغ یک قطعه فرش افتاده بود که روی آن یک ملحفه مثل پتو چهارلا شده بود و خانمی با لباس اطلس آبی با گلهای بزرگ مخملی (مثل یک کف دست) نشسته بود، کت تنشان بود و مثل آن کت را مادربزرگم داشت. خانم گیس داشتند و موهایشان تا پایین صورتشان بود، با صورتی کشیده و سبزه. من سلام کردم و خیلی مؤدبانه با آن پیرزن کنار فرش نشستیم، بعد از مدتّی خانم بلند شد و رفت. چند دقیقهای طول کشید، بچهای که در کنار فرش توی گهواره پارچهای (مانند قدیم) بود به گریه افتاد. من بلند شدم و رفتم پیش بچه و عقیدهام شد که آن بچه، امام حسین(ع) است. بچه را بلند کردم، یعنی زیر بازوهایش را گرفتم و با احترام بلند کردم. بچه حدود هشت ماهه بود و بچة چاقی بود.
همین موقع خانم آمد و یک کاسه بلور و بشقاب هم زیر آن بود و آبی هم توی کاسه بود که به نظرم آمد که شربت است و برای پذیرایی از ما آورده بودند، کاسه و بشقاب را به دست من دادند و بچه را از من گرفتند و نشستند. من هم کاسه را آوردم و گذاشتم جلوی پیرزن تا احترام کرده باشم و او هم با دست کاسه را به طرف من داد. دقیقهای گذشت و بیدار شدم و همه گفتند که فرزندم پسر است و نام آن را هم «حسین» بگذاریم.
نجف
عراق-نجف
بعد از حضور امام در نجف اشراف در دوران تبعید و ورود به شهر کربلا، سید محمد شیرازی استقبال خوبی از رهبر کبیر انقلاب بهعمل آورد و حتی محل نماز خویش را در کربلا به امام راحل سپرد.سید محمد شیرازی در سال ۱۳۸۱ درگذشت.
چطور اسم مصطفی را انتخاب کردید؟
من خیلی دوست داشتم که نامش «مصطفی» باشد و نمیدانم آقا چه دوست داشتند، ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم که چون نام پدرتان مصطفی بوده است بسیار مناسب است و آقا(امام) هم راضی شدند و اسمش را «محمّد» گذاشتیم، لقبش را «مصطفی» و کنیهاش را «ابوالحسن» گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت رسول(ص) نشود.
تولد او در چه تاریخی و در کجا بود؟
۲۱ آذر ۱۳۰۹ شمسی،مصادف با(۲۱ رجب ۱۳۴۹) در قم در محلّهای نزدیک «عشق علی» که حالا خراب شده است و به آن «الوندیه» میگفتند. دومین خانهای که اجاره کردیم همین خانه بود. اولین خانه را آقای حاج سید احمد زنجانی پیدا کرده بودند که شش ماه در آن بودیم، ولی به جهاتی که نمیدانم، صاحبخانه نمیخواست یا کرایهاش سنگین بود، بیرون آمدیم.
درباره تحصیل مصطفی و مدرسه رفتن او توضیح دهید.
مصطفی خیلی دیر زبان باز کرد و تا چهارسالگی فقط چند کلمه میگفت. وقتی شش ساله شد او را به یک مکتب در نزدیکی منزل گذاشتیم که خیلی در حرف زدنش تأثیر داشت. هفت سالگی به مدرسه موحّدی رفت. کسی هم به درس خواندن او توجّهی نداشت. اوایل، یعنی تا کلاس سوم، گاهی من او را نگه میداشتم تا درس بخواند ولی بعد که بزرگتر شد، اصلاً نمیآمد تا درس بخواند فقط به دنبال بازی بود و شبها میآمد و مقداری نان و پنیر و چای میخورد و میخوابید.
شما همیشه شبها نان و چای میخوردید؟
نه، او کوچکتر که بود زودتر میخوابید و چیزی میخورد (هرچه حاضر بود). گاهی آبگوشت، یا تاسکباب بود و گاهی هم من برایش کته و تخممرغ درست میکردم. بعدها که 12 ـ 10 ساله شد، بیدار میماند تا با ما شام بخورد.
از شروع دوران طلبگی بفرمایید.
بعد از آن که شش کلاس درس خواند، دیگر به مدرسه نرفت، زیرا در آن زمان مرسوم اهل علم نبود که بچهها را به دبیرستان بفرستند. به همین دلیل مشغول تحصیل علوم طلبگی شد.
در هفده سالگی، آقا پیشنهاد کرد که عمّامه بر سر بگذارد و لباس روحانی بپوشد. البته، او در اول خیلی رضایت نداشت، ولی آقا چند نفر از دوستان خود را دعوت کرد و در مراسمی او را برای این کار آماده کرد. ظاهراً بعد از آن وقتی از منزل خارج شده بود و دوستانش او را دیده بودند، به او تبریک گفته بودند و تشویق کرده بودند.
به این ترتیب او هم بسیار به تحصیل علاقمند شد و در طلبگی به سرعت رشد کرد، به طوری که معروف بود که خوب درس میخواند و طلبه فاضلی شده است، تا کمکم که بیشتر رشد کرد و خودش به مقامات علمی رسید، حوزه درس تشکیل داد و مدرّس شد.
درباره ازدواج مصطفی بفرمایید.
ازدواج مصطفی در ۲۲سالگی بود. یک وقت شایع شد که ما با آقا مرتضی حائری وصلت کردهایم، به طوری که مصطفی میگفت: «وقتی آقای حائری از صحن حرم بیرون میآْید، رفقا میگویند که پدرزنت آمد.»
این شایعه به گوش آقا رسیده بود و یک شب آقا از من پرسید که دختر آقای حائری را دیدهای؟ من هم کمی توضیح دادم. آقا گفت: «چطور است این دروغ را راست کنیم؟» گفتم که هرطوری صلاح میدانید. فردا صبح هم آقا پیغام فرستاده بود و ظهر آنها جواب داده بودند و باز آقا پیغام داده بود که همان شب بروند برای صحبت. بعد به ما خبر دادند که مردها رفتهاند و ما زنها هم بعداً رفتیم و قرار عقد گذاشته شد.
امّا در مورد فرزندان؛ اولین فرزند آنها «محبوبه» بود که مننژیت گرفت و مرحوم شد. دومین فرزند «حسین» است که معمّم و جوان خوبی است، و سومین فرزند «مریم» است که دکتر شده است. چهارمین فرزند در جریان حمله کماندوهای رژیم و دستگیریهای دوران نهضت سقط و شهید شد.
درباره فعالیتهای داداش در دوران انقلاب و دستگیری و تبعید او و آنچه خودشان برای شما تعریف کردهاند بفرمایید.
بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جوابگوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شدهاند و حوادث را از یاد بردهاند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت، و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشدهاند ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.
مصطفی میگفت: «چه خوب شد که مرا بردند، چون آن شب را در منزل خیلی شیکی گذراندم و جاهای شیک را هم دیدم.»
این خواست خدا بود که مصطفی را به نزد آقا ببرند، زیرا آقا خیلی تنها بود و مصطفی مونس خوبی برای او بود.
فعالیتهای آنها در ترکیه چه بوده است؟
در این یک سال که آنها در ترکیه بودهاند، همه فعالیت آنها کار علمی بوده است. بعداً شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است. و آن طوری که خودشان میگفتند، داداش از آقا مراقبت میکرده و حتی غذا درست میکرده است. در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف میرفته است.
ورود آقا و داداش به عراق به چه صورتی بوده است؟ آیا شما از آن وقایع اطلاع دارید یا خیر؟
دولت ایران با ترکیه توافق کرده بود که آقا یک سال در ترکیه بماند، ولی دولتهای خارجی به دولت ترکیه اعتراض کرده بودند که مگر ترکیه زندان ایران است که زندانیان سیاسی را به آنجا تبعید میکنند؟ به همین جهت دولت ترکیه بعداز یک سال از نگهداشتن آقا امتناع کرد و با آقا مشورت میکنند که دوست دارند به ایران برگردند یه این که به عراق بروند. آقا در جواب گفته بودند: «من باید فکر کنم». روز بعد میروند خدمت آقا و قبل از این که آقا نظر خود را بگوید، اعلام میکنند که تصمیم بر این شده است که آقا به عراق بروند.
دولت ایران میخواست آقا به عراق برود تا با وجود علما و مراجع تقلید آنجا مثل آقای حکیم و آقای شاهرودی و آقای خویی، آقا فراموش شود.
داداش میگفت: «ما را آوردند به فرودگاه ترکیه و سوار هواپیمای عراق شدیم و من دقت کردم و دیدم که هیچکس از مأموران ترکیه به هواپیما نیامدند. در فرودگاه بغداد مقداری پول ایرانی را تبدیل کردم و با آقا بیرون آمدیم و رفتیم کاظمین.»
سال قبل من و داداش به عراق رفته بودیم و در کاظمین مهمانخانهای بود بهنام «اخوان» که اصلاً ایرانی بود و با داداش دوست شده بود. آنها به همان مهمانخانه میروند و آقا برای زیارت به حرم میروند و مصطفی هم مشغول تلفن میشود. به آقا شیخ نصرالله خلخالی که از دوستان آنها بود تلفن میکند و وقایع را توضیح میدهد. آقا شیخ نصرالله هم طلاب و فضلای عراق را جمع میکند جهت استقبال از آقا.
آنها دو روز در کاظمین میمانند و بعد به سامراء میروند و یک شب هم در آنجا میمانند (آقا دیگر در تمام مدتی که در عراق بودیم به سامراء نرفت). از آنجا به سمت کربلا حرکت میکنند. در کربلا مورد استقبال قرار میگیرند و آقای شیرازی منزل خودشان را به امام میدهند و آقا تا آخر همان منزل را در کربلا داشتند.
آقای خلخالی در نجف منزلی را اجاره میکند و به طلبهها پول میدهد که زندگی تهیه کنند و به سرعت برای آقا در نجف یک منزل با اثاثیه تهیه میشود و وقتی آقا به نجف میآیند، آقایان نجف همه به احترام آقا در منزل آقا جمع میشوند و استقبال میکنند.
مختصری هم درباره دستگیری آقا در قم بگویید.
یک شب من دیدم صدای همهمه از کوچه میآید، از اتاق بیرون آمدم و بدون چادر بودم، دیدم که یک نفر از پایین پرید بر سر دیوار خانه، من جا خوردم و در همان تاریکی ایستادم. هیچکس توی حیاط نبود، من تا خواستم آقا را صدا بزنم دیدیم یکی دیگر هم آمد روی دیوار و نفر سوم، تا خواستم بگویم آقا، دیدم از اتاق بیرون آمدند و من با دست اشاره به دیوار کردم، آقا گفتند: آمدم.
به سمت من آمدند و کلید قفسه و مهر خودشان را به من دادند و گفتند: «این پیش شما باشد تا خبر ثانوی من به شما برسد.» من هم گفتم: «به خدا سپردمت» آقا رفت به طرف مأمورین و با آنها رفت بیرون و احمد هم که حدود 18 ساله بود به دنبال آنها دوید. ظاهراً توی کوچه یک اسلحه به طرف او گرفته بودند و او را به منزل برگرداندند. بعدها که آقا به نجف رفتند توسط آقا شیخ عبدالعلیقرهی نامهای دادند که من مهر را توسط آقای اشراقی به او دادم.
رابطه داداش(مصطفی) با شما و آقا چطور بود؟
همسرامام خمینی:داداش خیلی هم مرا دوست داشت و هم آقا را. و خیلی مطیع بود و خیلی احترام میکرد. و دوست داشت محبتش را اظهار کند. مثلاً خودش به بازار میرفت و یک لباس برای من تهیه میکرد و میآورد. و آقا هم خیلی به مصطفی احترام میگذاشت. مثلاً به ما میگفت: ناهار نخورید تا مصطفی بیاید. حتی پایش را جلوی مصطفی دراز نمیکرد (البته هیچوقت آقا پایش را دراز نمیکرد) ولی به مصطفی احترام خاصی میگذاشت.
وقتی امام در ۳۰ سالگی فهمید که مصطفی مجتهد است به او اجازه اجتهاد داد.
مصطفی مورد احترام دیگران هم بود. در مسجد شیخ انصاری درس داشت و میگفتند درس او شلوغتر از درس آقا میشد. در ضمن خودش هم کتاب مینوشت و به همین دلیل که موقعیت علمی و اجتماعی داشت مورد توجه بود. و همیشه از ایران نیز عدهای مهمان داشت.
شب آخر نیز عدهای مهمان داشت که سحر صغری فهمیده بود فوت کرده؛ تسبیح در دست و درحال خواندن زیارت عاشورا.
او نه فقط خیلی احترام به آقا میگذاشت، خیلی هم مراقبت میکرد، در غذا و در بقیه مسائل خیلی رعایت میکرد حتی این که آقا تنها نماند. و در کارهای آقا نظارت میکرد. وقتی کسالتی پیدا میشد، فوراً دکتر میآورد و سؤال میکرد که غذا چیست. مقید بود که یا هر روز یا یک روز در میان بیاید و با آقا بنشیند و صحبت کند.
همسرامام می گوید:«حاج مصطفی»از سیاست خیلی حرف میزدند. اخبار و مسائل جامعه را به آقا منتقل میکرد، چرا که هم بیشتر در اجتماع بود و هم با ایرانیها در ارتباط بود.
به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند.
خدیجه ثقفی:مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد میزدم و گریه میکردم، ولی او مرد بود و نمیتوانست گریه کند.
همسرامام می گوید:امام به مردم میگفت من مصطفی را برای آینده اسلام میخواستم، ولی در شب من میدیدم که گریه میکرد. مگر میشود پدر گریه نکند!
همسرامام:آقا(امام) روز، خودش را نگه میداشت ولی من شبها بیدار بودم و میدیدم که واقعاً گریه میکرد. برای مصطفی به طور خاصّی گریه میکرد.
همین علاقه بود که برایش چهل نفر را برای نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوری که هر که میخواهد بیاید بخورد.
از شما شنیدهام که او را در مستحبات شریک کرده بود.
یک روز داشت نماز مستحبی میخواند (قبلاز ظهر). گفتم: آقا بدهید مقداری برای مصطفی نماز بخوانند چرا که شاید در بچگی نمازش را با اشکال خوانده باشد (البته نمازش را از ۱۲سالگی به طور مرتب میخواند). آقا گفتند: «من او را با تمام مستحبات خودم شریک کردهام» و آقا خیلی مستحبات داشت.
آخرین سؤال که دیگر شما هم خسته شدهاید، این که آقا مقید بودند که داداش با شخصیتی ممتاز از سایر شهداء معرفی نشود. مثل فوت آقای اشراقی که نگذاشتند به عنوان داماد ایشان برنامه خاصی باشد. آیا شما در این زمینه مطلب خاصی دارید؟
یک روز گفتم: امسال برای داداش سالگرد نگرفتید. گفت: «آن هم مثل سایر شهداء» یعنی نظرش این بود که برای مصطفی به این عنوان که پسر اوست برنامهای نباشد و امتیازی نداشته باشد./پایان
توضیحات مدیریت سایت-پیراسته فر:فرزندان شهیدحاج مصطفی خمینی حالا کجاهستند؟شغلشان؟
همسرامام خمینی(خدیجه ثقفی) در۱ فروردین ۱۳۸۸ درگذشت.
اولین فرزند -حاصل وصلت «معصومه حائری یزدی» + مصطفی خمینی :دختری به نام محبوبه بود كه به جهت ابتلا به مننژیت درگذشت.
« حسین خمینی» مدتی ازمریدان بنی صدربود،مشکلاتی هم پیش آوردکه باواکنش امام خمینی مواجهه شد ،امام نامه ای برایش نوشت: «من میل دارم كسانى كه به من مربوط هستند در این كورانهاى سیاسى وارد نشوند. من امید دارم كه شما مجاهدت در تحصیل علوم اسلامى، با تعهد به اخلاق اسلامى و مهار كردن نفس امارة بالسوء، براى آتیه مورد استفاده واقع شوى. من علاوه بر نصیحت پدرى پیر به شما امر شرعى مى كنم كه در این بازیهاى سیاسى وارد نشوى و واجب شرعى است كه از این برخوردها احتراز كنى. من به شما امر مىكنم كه به حوزه علمیه قم برگرد و با كوشش به تحصیل علوم اسلامى- انسانى بپرداز. از خداوند تعالى توفیق شما و همه محصلین را خواستارم».
« سیدحسین» در سال ۱۳۸۳ به آمریكارفت و بعدعراق سفر كرد و دیدارهایی هم بابعضی ازضدانقلاب در آن كشور داشت اما از سال ۱۳۸۴ به كشور برگشته است و اكنون در قم زندگی میكند.
«دکترمریم خمینی» دومین دختر حاج مصطفی خمینی است. تحصیلات دكترا دارد و مدتی در دوبی و اكنون در سوئیس به شغل پزشكی مشغول است.
«شهیدحاج سیدمصطفی خمینی» فرزند دیگری هم داشت كه یورش ناگهانی مأموران ساواک در روز ۱۳ دی ۱۳۴۳ به منزل امام برای دستگیری حاج آقا مصطفی سبب ترس و وحشت همسر او شد كه با سقط جنین و از بین رفتن فرزند چهارم ایشان همراه بود.
«حسین سلیمانی» از محافظان امام خمینی که از ۱۳۶۱ در بیت ایشان حضور داشته در مصاحبه ای به بیان خاطراتی از زندگی و سیره امام خمینی پرداخته است.
«سلیمانی »محافظ امام خمینی در پاسخ به این سوال که «امام خمینی در مقطعی به نوهشان سید حسین خمینی تذکری جدی میدهند شما از این ماجرا اطلاع دارید؟»
سلیمانی: «سید حسین خمینی »مخالفتهایی را نسبت به مسیر انقلاب داشتند. امام به ایشان اعلام کرد که اگر شما بخواهید از مسیر اسلام خارج شوید اولین کسی که حکم ارتداد شما را امضا میکند من هستم.
حتی ایشان را در مشهد دستگیر کرده بودند و به اطلاع امام رسانده بودند و امام هیچگونه مخالفتی نکرده بودند.
اطراف سید حسین را بعضی افراد نامناسب گرفته بودند که متأسفانه منتج به زاویهگیری ایشان با انقلاب گردیده بود. سیدحسین در مدتی که امام در جماران بودند از قم به تهران و به دیدار امام میآمدند و ساعاتی هم در کنار امام حضور داشتند.
«سید حسین خمینی »در برخی از سفرهایی که مرحوم حاج احمدآقا به نمایندگی از امام به شهرهای مختلف داشتند آقا سید حسین هم در کنار ما حضور داشت،اما امام سید حسین را از دخالت در امور دفتر و کشور منع کرده بودند. سید حسین تقریبا ماهی یکبار میآمدند به پدربزرگ و مادر بزرگ سر میزدند./پایان توضیحات محافظ امام ورهبری.
بیوگرافی همسرامام خمینی
بانو «خدیجه ثقفی» ملقب«قدس ایران» متولد سال ۱۳۳۷ قمری(۱۲۹۲ شمسی) از نوادگان فقیه نامدار آیت الله حاج میرزا ابولقاسم کلانتر تهرانی از شاگردان شیخ مرتضی انصاری در نجف اشرف بود. پدر همسر مکرمه حضرت امام راحل، آیت الله حاج میرزا محمد ثقفی تهرانی از شاگردان موسس حوزه علمیه قم و از مجتهدان و مدرسان به نام فقه و اصول و معارف عقلی در تهران و صاحب کتاب شریف تفسیر روان جاوید است.
خانم ثقفی در بیان ویژگی های پدر می گوید: هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم اما اهل تجمل نبود. بانو قدس ایران ۹ ساله بود که پدر گرامیشان برای ادامه تحصیل به قم سفر کرد، اما وی نزد مادر بزرک خویش در تهران ماند و برای دیدار با پدر و مادر به قم رفت و آمد داشت.
«آیت الله حاج میرزا محمد ثقفی» در مدت هفت سالی که در قم اقامت داشت، با شخصیت های برجسته ای مانوس گردید. یکی از این افراد حضرت امام خمینی بود که آیت الله ثقفی در مجالس و محافل عمومی و خصوصی در آن ایام از امام خمینی که در آن زمان به حاج آقا روح الله معروف بود به عنوان انسانی با نجابت، متدین و باسواد یاد می کرد و با وجود آنکه امام هفت سال از آیت الله ثقفی کوچکتر بود، ضمن معاشرت با وی، ایشان را همواره تکریم و احترام می کرد.
با وساطت «ایت الله سید محمد صادق لواسانی» (متولد۱۲۸۵-متوفی مهر ۱۳۶۹) از دوستان مشترک امام خمینی و آیت الله ثقفی مقدمات وصلت امام با خانم ثقفی فراهم گردید.
امام خمینی در سال ۱۳۰۸ شمسی(رمضان۱۳۴۸) با خانم خدیجه ثقفی ازدواج کردند که ثمره این ازدواج هشت فرزند بود که سه تن از آنان در اوان کودکی از دنیا رفتند. سه دختر مکرمه حضرت امام خانم ها صدیقه مصطفوی همسر مرحوم اشراقی، خانم فریده مصطفوی همسر آقای حسن اعرابی و خانم دکتر زهرا مصطفوی، همسر دکتر محمود بروجردی می باشند و دو فرزند پسر، آیت الله حاج اقا مصطفی خمینی و حجت الاسلام حاج سید احمد خمینی بودند. همسر امام خمینی به قلم خویش خاطرات زندگی خود را نوشته است اما روح بلند و مناعت طبع آن بزرگوار مانع از اجازه انتشار آن در دوران حیات گردید.
مصاحبه دامادامام خمینی
خاطرات آشنایی باسید احمد خمینی؟
تحرک و ناآرام بودنش. من حدود ۱۲ سال با او تفاوت سنی داشتم و در دبستان و بعد هم در دبیرستان معلمش بودم. آرام و قرار نداشت. بزرگ هم که شد، با آنکه چاق شده بود، باز هم آرام نمیگرفت. من ایشان را از طفولیت میشناختم. هنوز انتسابی هم پیدا نکرده بودیم. من در سال ۴۰ با این خانواده وصلت کردم. از وقتی بچه بود او را میشناختم. همیشه توی مدرسه چند جای دستش یا زخم بود یا شکسته! البته کسی را اذیت نمیکرد، اما از بازی لذت میبرد. عاشق ورزش، بهخصوص فوتبال و جزو معدود بازیکنهای فوتبال قم بود که به تیمهای درجه یک فوتبال تهران راه پیدا کرد.
از نظر تحصیلی چطور؟
هوش زیادی داشت. قبل از ملبّس شدن به لباس روحانیت و رفتن به نجف، در دروس طلبگی خیلی استعداد از خودش نشان داد. بیشتر از بقیه طلاب درس میخواند و اگر دیگران دو تا درس میگرفتند، او چهار درس میگرفت. دائماً تلاش میکرد به مراتب بالاتر برسد. در نجف هم با اینکه در کوران مبارزات قرار گرفت، اما درس و بحث را رها نکرد. هم امام و هم مرحوم حاج آقا مصطفی از درس حاج احمدآقا تعریف میکردند. حاج آقا مصطفی میگفت: «خیلی خوش استعداد است» کسانی که در نجف با او هم مباحثه بودند ــ آقای سجّادی، آقای بجنوردی و... ــ از استعداد و گیرایی او در مباحث فقهی تعریف میکنند.
«فرزند امام بودن» در رفتار او تغییری ایجاد نکرد؟ چون معمولا آقازادگی بر بسیاری تاثیر میگذارد؟
به هیچوجه. برای حاج احمدآقا فقط مبارزه و رسیدگی به کسانی که مبارزه میکردند موضوعیت داشت. با فوت حاج آقا مصطفی ناچار شد آن خط را دنبال کند و گاهی از درس منفک میشد، اما نمیگذاشت به درسش لطمهای وارد شود. تازه دیپلم گرفته و ملبّس به لباس روحانی شده بود که وظیفه رسیدگی به خانواده زندانیها، تبعیدیها و مبارزین به عهدهاش قرار گرفت.
چه شد که به سلک روحانیت در آمد؟ آیا اصرار امام در این موضوع موثر بود
حضرت امام اصراری به این موضوع نداشتند. بعد از دیپلم در خانه بود و کار هم نمیکرد. امام در نامهای به آیتالله اشراقی که نماینده امام بود، نوشتند که اگر احمد خواست درس طلبگی بخواند، شهریهاش مثل بقیه طلاب ۱۵۰ تومان باشد، نه بیشتر نه کمتر.» احمدآقا میدانست اوضاع کشور طوری است که او هنگام ورود به دانشگاه با موانعی روبه رو خواهد شد. در موسسه عالی حسابداری هم که دکتر نبوی رئیسش بود قبول شد، ولی به دلیل انتساب به امام، او را نپذیرفتند، بنابراین متوجه شد که اگر بخواهد کاری بکند، باید وارد سلک روحانیت شود؛ لذا به عتبات که مشرف شد، ملبّس شد. موقع برگشتن به ایران هم ساواک دستگیرش کرد و او را به زندان قزل قلعه برد و مدتی زندانی بود.
ایشان در جریان پانزده خرداد ۴۲ که شرکت نداشت؟ چون ظاهراً سنشان در آن دوره کم بود؟
چرا، من خودم شاهد بودم. آقا مصطفی به صحن بزرگ «آیینه» رفت و من دقیقاً یادم هست که احمدآقا کنار ستونی با دوستش حبیب حبیبی که همسایه و همکلاسیاش بود، ایستاده بود و در آن جریان حضور داشت. البته آن طور که باید و شاید شناخته شده نبود. سالها تکلیف سنگین رسیدگی به خانواده مبارزان را به عهده داشت، ولی چون خودنمایی نمیکرد، فعالیتهایش به چشم نمیآمد.
نحوه این رسیدگی به چه شکل بود؟
غیرمستقیم و به وسیله دیگران. البته گاهی هم مستقیم میرفت. کارهای عجیب و غریبی هم میکرد. مثلاً یک بار قرار بود با وانت از قم به تهران بیاید و خیلی دیر آمد و گفت وسط راه یک نفر جلوی ماشین را گرفت و گفت سبزیهایش را برسانم. من هم رساندم. از این جور اخلاقها زیاد داشت. عاشق خدمت بیچشمداشت بود.
گفته میشود که با لباس مبدل به میان مردم میرفت و به شکل دست اول کسب خبر میکرد. در این باره چه خاطراتی دارید؟
بله. سال شاید ۶۵ بود که کلاهی را که فقط چشمهایش پیدا بودند گذاشت و رفت استادیوم آزادی فوتبال تماشا کند!
یک شب هم همراه با احمدآقا و آقای سراج و آقای امام جمارانی و آقای آشتیان رفتیم چراغانیهای نیمه شعبان را تماشا کنیم که راننده تاکسی احمدآقا را شناخت. من با اشاره حالی او کردم که حرفی نزند. او هم دستی تکان داد و رفت، اما احمدآقا عین خیالش نبود. او با حضور ناشناس در بین مردم اطلاعات دست اولی را به دست میآورد و به امام منتقل میکرد. امام دائماً از این جور سئوالات میپرسیدند که فلان کس چطور شد؟ وضع این یکی چطور است؟ خلاصه متوجه همه کس بودند. همین دقت هم به احمدآقا به ارث رسیده بود.
هر کسی با توجه به شخصیت و تفکرش اخبار را بهنحوی نقل میکند. احمدآقا در شنیدن و جمعبندی اخباری که از اطرافیان میرسید، دقت بسیار بالایی داشت و همیشه تلاش میکرد اخبار را بدون دخل و تصرف و با دقت نظر و امانتداری برای امام نقل کند.
برخی تلاشکردهاند در قالب پاره ای خاطره نگاریها، این نکته را جا بیندازند که حاج احمدآقا حضرت امام را از جنبه ارایه اطلاعات کانالیزه میکرد. دیدگاه شما در این باره چیست؟
اخبار از کانالهای مختلفی به امام میرسید، بنابراین کسی نمیتوانست ایشان را کانالیزه کند. غیرممکن بود. هر روز اول صبح آقایان صانعی، رسولی و رحیمیان خدمت امام میرفتند و ضمن کار، خیلی از حرفها را هم میزدند. دیگران هم در ملاقاتها اخبار را به امام میرساندند.
احمدآقا نهایت تلاشش را کرد که کسانی که بعدها رودروی انقلاب قرار گرفتند، از خط انقلاب جدا نشوند. تحلیل شما از این رویکرد چیست؟
حاج احمدآقا تلاش میکرد اختلافات حاد نشوند. اواخر سال ۵۹ مسئولین نظام خدمت امام آمدند. یادم هست وقتی از دالان کوچک خانه بیرون میرفتند، احمدآقا به بنیصدر گفت: «ببین! تا حالا دستم پشتت بود. مراقب باش.» او هم با همان لحن عجیب و غریب و با تبختر آشکاری گفت، «بردار ببینم چه میکنی!»
نضج گرفتن انقلاب مشروط به وحدت است. امام چندین سال زحمت کشیدند تا انقلاب به بار نشست. احمدآقا در کوران قضایا بود و میدانست چه خون دلهایی خورده شده است، به همین دلیل نهایت سعیاش را میکرد که این وحدت از بین نرود. عقلا همیشه دنبال نقاط مشترک میگردند و آنها را تقویت میکنند تا به وحدت نظر برسند. مشکل این بود که طرفهای مقابل زیر بار نمیرفتند. خود امام هم همین اهتمام را داشتند. عیال من میگوید وقتی امام میخواستند بنیصدر را عزل کنند، فرمودند والله نمیخواستم این طور بشود.
امام سخت به کسی اعتماد میکردند و اگر به حاج احمدآقا اعتماد نداشتند، او را نماینده خود در قضایای مهمی مثل حل مسائل کشور یا شورای مصلحت نظام نمیکردند. احمدآقا انصافاً خیلی دقیق بود و در گزارش مطالب خدمت آقا، واو را هم جا نمیانداخت. ممکن بود صحبتها گاهی به زیان خودش هم تمام شود، ولی میگفت. معتقد بود امام باید بدانند در مملکت چه میگذرد. البته مردم ما خیلی فهیم هستند و این تهمتها را باور نمیکنند، به همین دلیل هم امام اصرار داشتند که مردم در جریان تمام امور باشند.
در قضیه پذیرش قطعنامه، رویکرد حاج احمدآقا چه بود؟
ایشان عصبانی بود که چرا نکات را بهمرور زمان به امام گزارش نکرده بودند که حالا یکمرتبه یک نفر بیاید گزارش بدهد. فوقالعاده ناراحت بود، چون قبول آن قطعنامه شکست ظاهری ایجاد کرد و امام به حقیقت، پیر شدند! صحبت در این باره برایم مشکل است.
از مردمداری حاج احمد آقا بسیار گفتهاند. در این باره چه نکات قابل اشاره و ذکری دارید؟
همین طور است. بسیار مردمدار بود هیچ محبتی را فراموش نمیکرد. در تمام سالهای زندگی و آشنایی با ایشان، به یاد ندارم که هرگز از کسی گله کرده باشد. همواره در پی جلب و جذب افراد بود. با خیلیها مخالف بود، اما حرفی نمیزد که مشکلی پیش نیاید.
آخرین بار کی ایشان را دیدید؟
یک روز قبل از بستری شدن. مشکل خاصی وجود نداشت. در حسینیه جماران برای شاگردان یک مدرسه سخنرانی کرد و گفت: «معلوم نیست تا کی زندهایم.» بعد هم رفته بود خانه آقای رحمانی و منزل برادر خانمش، آقای جواد طباطبایی و شام آنجا بود و بعد هم برگشته بود منزل این اواخر رفته بود به کوشک نصرت و همان جا وزن کم کرده بود. آقای حاج محمد سجادی و دائی ایشان حاج فتحالله، همراهش بودند. موقعی که برگشت و به منزل ما آمد، دیدیم که خیلی لاغر شده.
و سخن آخر؟
احمدآقا خیلی به گردن انقلاب حق دارد. واقعاً به او بیمهری شد، ولی مردم آن قدر خاطره خوش از او دارند که این بیمهریها اثر نکردند. بعد از رحلت امام انصافاً برای حفظ ثبات و پیشگیری از آشفتگی در امور تلاش زیادی کرد. شخصیت بسیار مؤثری بود. به جایگاه احمد آقا بزرگان و آدمهای منصف، معترفند. برای این انقلاب و نظام خیلی زحمت کشیده شده است./۱۶ مهر ۱۳۹۹عصرایران.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:نامه عاشقانه امام خمینی به همسرش.
فروردین ۱۳۱۲مصادف با(ذی قعده۱۳۵۱)بیروت-درهنگام سفرحج
خطاب به همسر:تصدُّقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر(یاد) شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است.
عزیزم! امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ] من با هر شدتی باشد می گذرد ولی بحمد اللَّه تا کنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت (درانتظارکشتی برای عزیمت به عربستان)هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد.
در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتی هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتی فردا حرکت می کند ولی ماها که قدری دیر رسیدیم، باید منتظر کشتی دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدری نگران هستیم ولی از حیث مزاج بحمد اللَّه به سلامت، بلکه مزاجم بحمد اللَّه مستقیم تر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است جای شما خیلی خیلی خالیست. دلم برای پسرت (مصطفی ۳ساله) قدری تنگ شده است. امید است هر دو (مصطفی+علی راحامله بود که بعدازتولددرگذشت) به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند اگر به آقا (پدرخانم) و خانمها (مادرومادرخانم) کاغذی نوشتید سلام مرا برسانید. من از قِبَل همه نایب الزیارة هستم.
به خانم شمس آفاق (حواهرزن) سلام برسانید و به توسط ایشان به آقای دکتر (علوی) سلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان سلام برسانید.
صفحه مقابل را به آقای شیخ عبد الحسین بگویید برسانند.
ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت، قربانت؛ روح اللَّه
عکس جوف در حال دلتنگی از حرکت نکردن(کشتی جهت عزیمت به جدّه)
فروردین ۱۳۱۲مصادف با(ذی قعده۱۳۵۱)بیروت-درهنگام سفرحج(صحیفه امام، ج۱، ص: ۲ و۳)
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:یک کودتای واقعی دربیت امام درحال اجرابود که کشف شد رادرلیتک زیربخوانید: